صبح که خواب بودیم، در راهرو بین خانه ها یک نظافتچی بود که کفش هایمان را جفت میکرد:

کتابی اسمانی

 

کفش من برق میزند امروز

یک نفر پشت خواب من بوده

یک نفر آرزوی خوبی داشت

یک نفر خاک و اب پالوده

 

یک نفر  که کنار او هر خواب

پر احساس و رنگ تعبیر است

یک نفر که درون درون ایینه

ایستاده و مات تصویر است

 

یک نفر مثل یک نظافتچی

یک نفر مثل من پر از این شعر

یک نفر مثل بال پروانه

واژه هایی به رنگ رنگین شعر

 

و خداوند توی هر تصویر

کودکان تکه ای خداوندند

آدمان ذره های رنگ خدا

زیر مهتاب زرد کمرنگند

 

اولین واژه حرف باران است

زایش قطره روی شاخه و برگ

مثل تسبیح پاره پاره ی ابر

روی شیشه ها نزول تگرگ

 

اولین ادمان کنار غار یخی

ان چه دیدند ماجرا گفتند

اسب تن سرخ و یال طولانیش

روی دیوار قصه ها گفتند

 

 

این چنین ادمان کوچه ی غار

مینوشتند ایه ای از رنگ

با همان سادگی حکاکی

شعر گفتند با مداد سنگ

 

و سپور اتاق سنگی غار

با همان رخت و اب و جارویش

جفت میکرد کفش آن ها را

 که جهان بود و مهر، جادویش



تاريخ : چهار شنبه 19 خرداد 1395برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, اسمانی, کتاب, شعر, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد